مانليمانلي، تا این لحظه: 11 سال و 14 روز سن داره

قصه نی نی کوچولوی ما...

بدون عنوان

عرق سرد تمام تنم رو پوشونده بود ...نميتونستم تكون بخورم انگار همه عضلاتم قفل شده بود... درد توي تمام وجودم ميپيچيد... اما من فقط به يه چيز فكر ميكردم .... ني‌ني كوچولوي توي دلم.. يه هفته اي بود به خاطر ويار بد رفته بودم خونه مامانم و ميخواستم اون روز عصر برگردم خونمون كه درد امانم نداد... با مامان و بابام راهي بيمارستان شدم و بعد از كلي آزمايش و سونوگرافي فهميدم كه كيسه صفرام پر از سنگ شده.  دكتر گفت تو اين شرايط هيچ كاري نميشه كرد فقط بايد تحت نظر باشي و دارو بگيري... مگه روزا ميگذشت؟؟؟ انگار چند تا وزنه سنگين آويزون عقربه هاي ساعت كرده بودن كه تكون نخورن.... بالاخره بعد از پنج روز راهي خونه شدم....  پ.ن: ميدونم كه تو هم ...
18 مهر 1391

ني‌ني يه كمي مهربون تر...

اين روزا پيوند عجيبي با دستشويي دارم...   بابايي هم باهات كلي حرف زد كه يه ذره با مامان مهربون تر باشي اما كو گوش شنوا....  "ني‌ني نميشه با هم دوست باشيم؟؟؟ آخه من گناه دارم..." احساس ميكنم تمام انرژيم تحليل رفته..حس ميكنم همه عمر مريض بودم... هرچند ميدونم اين روزا هم ميگذره و در عوض تو مياي پيشم اما چه كنم كه لوسم و بي‌طاقت راستي بهت گفتم كه پايان‌نامه دارم و هنوز هيچ كاري نكردم... ني‌ني يه ذره مهربون تر ...  ...
5 مهر 1391
1