بدون عنوان
عرق سرد تمام تنم رو پوشونده بود ...نميتونستم تكون بخورم انگار همه عضلاتم قفل شده بود... درد توي تمام وجودم ميپيچيد... اما من فقط به يه چيز فكر ميكردم .... نيني كوچولوي توي دلم.. يه هفته اي بود به خاطر ويار بد رفته بودم خونه مامانم و ميخواستم اون روز عصر برگردم خونمون كه درد امانم نداد... با مامان و بابام راهي بيمارستان شدم و بعد از كلي آزمايش و سونوگرافي فهميدم كه كيسه صفرام پر از سنگ شده. دكتر گفت تو اين شرايط هيچ كاري نميشه كرد فقط بايد تحت نظر باشي و دارو بگيري... مگه روزا ميگذشت؟؟؟ انگار چند تا وزنه سنگين آويزون عقربه هاي ساعت كرده بودن كه تكون نخورن.... بالاخره بعد از پنج روز راهي خونه شدم.... پ.ن: ميدونم كه تو هم ...
نویسنده :
مامی جون
10:22